شوق زندگي تنها گذرنامه زندگي است
در گذرگاه زمان به دوردستها مي نگرمبه آن سو ،به آن نا كجا ،به آن ناپيدا......به آنجا كه مي خواهم لحظه اي را بي دغدغه در آن مكان رويايي سپري كنمخود را به دستهاي مهربان نسيم مي سپارم تا مرا با خود به آغوش آسمان ببردبه آن اوج ،به آن دست نيافتني....از كوچه پس كوچه هاي شهرم پر مي گشايم و به جاي ديگر هجرت مي كنمبه جايي كه بتوانم عشق را بي ريا بيابم و آن را عاشقانه در كنج خلوت خانه ي دلم جاي دهم به جايي قدم مي گذارم كه آسمان محبتش بي منت و خورشيد شفقتش بي ريا باشدمي روم به جايي كه نامش را نمي دانمولي اين را باور دارم كه درآنجا نسيم بي رحمانه شاخه ي نازك وجودم را نخواهد شكست و زمانه ي بي مروت گلبرگهايم را با خنجر زهر آلود و بي عاطفه اش پرپرنخواهد كردو زير پاهاي سنگين و خشك شده از احساس لگد مال نخواهد نمودمي روم آنجا كه عطر اقاقي ها مصنوعي نباشد،صداي چكاوك ها از روي اجبار بر فضا طنين انداز نشده باشد و تولد گلبرگها و شكوفايي از روي اجبار نباشد مي روم به آنجا كه فدا شدن ارزش داشته باشد و خاكسپاري عشق در خلوت خانه ي دل بي مراسم سوزناك برگذار شود