هي نرجس جونم ، مرسي كه نوشتي!خيلي خوب نوشتي!
هي نرجس جونم،امام رضا ايندفعه چي بار ما كرد ما رو فرستاد خونه؟ چرا اينقدر گيج و گنك شديم؟
اون جمله ات خيلي درسته يه چيزي رو اونقدر توي ذهنمون حك ميكنيم كه باورمون ميشه؛همين چند روز پيش بود كه توي دفترم نوشتم،گاهي براي لحظه اي فكر ميكنم چيزي درسته و بعد بهش ميچسبم (حتي شايد فكر هم نه حس ميكنم كه درسته!) يا بعضي چيزا رو اونقدر تكرار ميكنن كه كم كم باورمون ميشه درسته (شگرد كثيفيه كه در تبليغات مثل نقل و نبات ازش استفاده ميشه!)
منم گاهي وقتا دلم ميخواد پياده شم، اما اون موقع كه ديگه ميبرم از همه چي و صداي هق هقم رو توي گلو خفه ميكنم كه كسي بيدار نشه تازه احساس ميكنم كه اين سوز چقدر ميچسبه!! تازه انگار هوس ميكنم بيشتر تلاش كنم كه يه كم بيشتر بسوزم!! تازه دلم ميخواد بيشتر سعي كنم بفهمم كه درد نفهميدن تمام سراپاي وجودم رو بسوزونه!
ميدونم چيه اون دردي كه سعي كني كه خدايي كه همين نزديكي است رو درك كني،خدايي كه اگه از فكرت پاكش كني يكهو تمام تو هم نيست و نابود ميشه! مثل اينه كه به دستاي خودت نگاه كني و نتوني بفهمي كه بالاخره اين كه دارم مي بينم هست يا نيست؟!