کوچک که بودیم چه دلهای بزرگی داشتیم ...
اکنون که بزرگیم چه دلتنگیم ...
کاش همان کودکی بودیم که حرفهایش را ...
می توان از نگاهش خواند ...
اما اکنون اگر فریاد هم بزنیم کسی نمی فهمد ...
و دل خوش کرده ایم که سکوت کرده ایم
اگر کودکی بداند که بزرگها همه در تنهایی خود سردرگمند،در حکمتهایی که تا ابد قرار نیست بفهمند، شاید هیچ وقت آرزوی بزرگ شدن نکند
بد جوری داره روزها می گذره
هر روز می خواهم چیزی بنویسم ولی نمی دونم چرا زود شب می شه
و من مطئنم که حرفی برای گفتن ندارم
شاید
به خاطر اینه که فکر می کردم خدا منو دوباره آورده و دیگه یه فرق اساسی کردم
اما هر چه گذشت دیدم که اوضاعم هنوز خیلی خراب
و هنوز اندر خم یک کوچه ام
همین
ولی تازه گی ها دارم داستان زندگی ام رو نگاه می کنم بدون گفتن ای کاش ....
و به دنبال چرایی اتفاقات و نتایج آنها
اینکه چی شد...چرا ...به قول بعضی ها هدیه الهی آن چی بود؟
خوب بود یا بد
خیر بود ؟
و شاید چند سال دیگه , به امروز فکر کنم
که چرا این روزها بدون اینکه بفهمم چی داره می گذره ؛ گذشت
بدون اینکه حتی فکر کنم آیا من نمی تونم شرایط خودم رو عوض کنم ؟
اصلا از دست خودم کاری بر من آید یا همش تقصیر مه و ماه و خورشید و فلک است.....
ای صبا
گو به فلک
من خود آیی دارم
که خدایم صله کرده بر من
و مرا گفت که برخیز
بهار آمده است
رخت بربند زمستان
که دگرجایت نیست
آخر اینجا همه عاشق گشتند
عاشق او
عاشق خالق هستی
یا هو
- آقاجان ! مرا در دعاهایتان فراموش نکنید.
- خیال می کنی فراموشت می کنم.
- نه
- از کجا می دانی؟
- چون شما همیشه شیعیانتان را دعا می کنید . من هم یکی از آن ها هستم.
- غیر از این چیز دیگری هم هست.
- نه آقای من. چه چیزی ؟
- هر وقت خواستی ببینی چه قدر یاد تو هستم ، ببین تو چه قدر یاد منی و من در نظرت چه طورم ؟
برداشتی از کتاب آفتاب هشتمین
نشر قلمستان